توضیحات
روایتی پر احساس از خانواده شهید مدافع حرم جواد محمدی
گزیده متن:
بابا وقتی بود، برایم لقمه می گرفت. خودم بلدم بخورم، ولی بابا لقمه می گرفت.
خب دوست داشتم. به قول بابا دختر ها بابایی اند. بابا هم دوست داشت.
لقمه هایش ماشین می شدند و می رفتند توی دهانم.
انگار دهان من پارکینگ است. هواپیما می شدند. کشتی می شدند. سفینه آدم فضایی ها می شدند.
هر چه می شدند دوست داشتند بروند توی شکم من.