روایتی صادقانه و بیآلایش از زندگی در میان مردمان روستا
ها؟ چی شده، زن آقا؟ مثل مهتاب شدی!
خودم را رها کردم روی تخت کنار حیاط و قصهها را تعریف کردم.
حرفها مثل مورچهها از دهانم بیرون میریختند.
حال خودم را نمیفهمیدم. دستهایم چنگ مانده بودند.
شاگل دوید توی آشپزخانه و برگشت. یک پَر نمک ریخت توی دستم:
_زبون بزن. دلت محکم میشه.